من،در آرزوی جهانی بی خشونت

یکی به یاریم بشتابد

من،در آرزوی جهانی بی خشونت

یکی به یاریم بشتابد

دل نوشت من(24 تیر 1389)

می اندیشم 

 

می اندیشم هنگامی که با احساساتم وا میدهم و هیچ راهی برایم نمانده و حالم از خودم بهم میخورد وقتی که وا میدهم جلوی آدمی که شاید هیچ برتری بر من ندارد و به فرض این هم که دارد دلیل زورگوییش به من نمیشود و کاش هنگامی که ادعایی دارم و بخاطرش هر کاری میکنم خودم هم پای آن بایستم و درک کنم دارم چیزهایی که به هزاران آدمی که بخواهند با منت با من بمانند بهتر باشد. 

 

شاید من زیاد سماجت میکنم.شاید باید جلوی موفقیتهایم وا دهم.شاید آنها نقشه های بهتری برایم در سر دارند و من نمیفهمم و ناخودآگاه عاشق چیزهایی شده ام که باعث میشوند درجا بزنم.روزهایی است که مثل خیلیهای دیگر که حس غریبگی دارند با اطرافشان و اطرافیانشان،به فکرم که بروم.شاید چون همه میدانند آنقدر میفهمم که سرم را به باد ندهم،نگرانم نشوند شاید هم این از روی بیزاری از استحکام من باشد. 

 

روزهاست تلاش میکنم تا از همه چیز بکَنَم.از چیزهایی که مرا با احساساتم درگیر کرده اند و من همچو آدمی ضعیف جلوی آنها وا داده ام و همین دیگران را روی سرم خراب کرده است.کاش بتوانم راهی بیابم تا فرار کنم ازین احساسات نابود کننده،ازین آدمهایی که مرا فقط میخوانند برای خودشان و شاید از من نفرت داشته باشند.شاید تکراری شده ام برایشان و همین موجب شده تا مرا ترک نکنند.تکراری یعنی عادت

 

روزهاست در فکرم تا بروم.بروم جایی که آدمهایش با خودشان جنگ نداشته باشند و کسی کاریم نداشته باشد.روزهاست میخواهم وقتی از خواب بیدار میشوم کسی منتظرم نباشد که نیست و منتظر کسی نباشم که هستم.روزهاست حتی فکر میکنم تا بروم بی هیچ خداحافظی.هنگامی که بی هیچ گناهی گناهکار خوانده میشوم چرا که اطرافیانم همه ترسواند و شجاعت پذیرش ایراداتشان را ندارند و من از این در خود میشکنم چرا که با پذیرش ایراداتم این شجاعت را به آنها یاد میدهم و اما آنها هرگز از من چیزی یاد نمیگیرند.ونفرت دارم از سستی آدمهایی که دورم پُرند و از استحکام من نفرت دارند.آدمهایی که اشکهایم را نشانه ی ضعفم میخوانند و اما رودخانه ی احساساتم را که جاری میشود و میرود را نمیبینند.آدمهایی که هرچه اشتباه کنند باز دوستشان دارم واما... 

 

وای از زمانی که قید همه چیز را بزنم و پشت کنم به همه چیزهایی که هست،چه خوب و چه بد و بروم...بروم تا همه بدانند که...نه،نمیخواهم چیزی را بدانند زیرا که تلاشم برای فهماندن به آنها بیهوده است.میروم روزی و همه میمانند...

نظرات 2 + ارسال نظر
حوا جمعه 25 تیر 1389 ساعت 11:30 http://www.kerme-morde.blogsky.com

من
اما
سالهاست
که
رفته ام....

شیما.ن جمعه 25 تیر 1389 ساعت 13:38

رفتن سخته.اون هم رفتنی که با دل پر از اطرافیانت باشه عزیزم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد