لحظاتی هست توی زندگیم که شدیدا احساس کمبود میکنم.
کمبودی که با هیچ آدمی و هیچ کاری پر نمیشه.
لحظاتی که من رو که انسان دوستم و عاشق زندگی،به فکر خودکشی میندازه.
و فوری تو این فکر غرق میشم که آیا جرات دارم یا نه؟!
لحظاتی که پیش آدمی نشستم که دوسش دارم و دوسم داره اما تنهای تنهام.
تنهاییمو درک نمیکنین.یه تنهایی غریب...
لحظاتی که فکر سریع السیرم تا ته دنیا رو میره و برمیگرده و تهوع بهم دست میده از پوچی.
خیلیا به اعتقادام نسبتش میدن.
اما من باور ندارم.فرق من با اونا اینه که اونا به عمیقی من نمیفکرن.
نمیدونم.شاید این مشخصه ی قرن بیست و یکمه!هان؟
شاید خیلیا مثل من از هیومنیسم مطلق(انسان گرایی) به نیهیلیسم مطلق(پوچ گرایی) میرسن در یک لحظه!
وقتی به خودم نگاه میکنم اینجور مواقع میبینم یه موجود نحیف بی قدرت رو که هیچ کار ازش بر نمیاد،حتی دفاع از خودش...
وقتی موفق میشم فکر میکنم خوب که چی؟برای کجا؟
و وقتی شکست میخورم فکر میکنم یعنی من ضعیفم؟
تهوع آلبر کامو رو اگه خونده باشین منو بهتر درک میکنین.
و آیا زمانی من راز زندگی رو کشف میکنم تا روحم آروم بگیره؟
آیا قرن 21 روح من رو در هم خواهد کوبید؟
زندگی زیباست ای زیبا پسند زیبه اندیشان به زیبایی رسند
زندگی زیباست زشتیهای آن تقصیر ماست،
در مسیرش هرچه نازیباست آن تدبیر ماست
با این حس آشنام . چندین ساله درگیرشم . راستش رو بخوای اصلا یادم نیست از کی ....
قشنگ حست رو درک میکنم عزیز.این حس همه ماست.حس پوچی کسانی که پرند و خالی شدنشان میسر نیست.
دوباره این حس بهت دست داد؟فکر نمیکنی خیلی فکر میکنی؟من که هروخ تورو دیدم یا داشتی درباره این چیزا فکر میکردی یا بحث میکردی...
چی بگم؟؟؟؟
تهوع نوشته سارتر احتمالا منظورت بیگانه کامو بوده