شناسنامه ای با خودکاری آماده روی میز...
ذوقی بی نهایت درونم...
همچون کودکی تازه به دبستان رفته با کیف آماده اش بالای سرش...
پارسال همین وقت ها...
و اما...
لغو راهپیمایی ۲۲ خرداد فقط از روی انسان دوستی بود.
شاید نمیخواستند جوانان ایران باز هم فدای خشونت شوند.
جوانانی که ارزشمندند و آتی وطن را میسازند.
گرچه بزغاله خوانده میشوند اما همه میدانند که سرشارند از استعداد ایرانی و وطن دوستی.
جوانانی که با مخالفانشان هیچ سر جنگ ندارند و به مسالمت گرایی معتقدند و بشر دوستند،چرا که اجدادشان نخستین متن حقوق بشر را نگاشته اند...
جوانانی که شاید خشونتهای تظاهرات و آتش زدن ها و ... به نامشان تمام شد اما خدا میداند که این کارها کارشان نبود و فقط خرابکاری گروهکهای ریاکار بود.
جوانانی که وقتی نام ایران را میشنوند مو به تنشان سیخ میشود.
اینها ثابت خواهند کرد که صلح جویند و دشمنی با کسی ندارند،حتی با کسانی که بد و بیراه نثارشان میکنند.
گرچه قانون با آنها کنار نمی آید اما حال که اجازه ی راهپیمایی ندارند،راهپیمایی نمیکنند چون قانون گرایند.
وآیا این بد است؟؟؟
ما نمیذاریم وطن تنها بشه
آسمون حریر خفاشا بشه
نمیذاریم روی این خاک عزیز
سایه ی غریبه ای پیدا بشه
این روزها چیزی ندارم بگویم.
این روزها همه اش خاطره است.
خاطره ی امید و کارناوالهای شادی خیابانهای تهران و همدلی.
این روزها فهمیدم معنی اش چیست اینکه "آنچه فکر نمیکردم شد".
این روزهای ایرانی غمگین است.
این روزها سالروز روزهایی است که درونمان دودستگی ایجاد شد و چه ساده بودیم ما که گذاشتیم.
این روزها بود که تاریخ پر فراز و نشیب ایران مان باز هم اوج و حضیضی دیگر را در خود ثبت کرد.
این روزها بوی اشک و فلفل و خون بود در خیابان.
این روزها آمدیم که بترسیم،اما نه،ما همه با هم هستیم.
این روزها ما و خواهران و برادرانمان به جان هم افتادیم چون نیاموخته ایم همدلی را،وطن پرستی را...
این روزها مادری بی دختر شد و فرزندی بی پدر.
این روزها جبهه ی آدمها ازشان معلوم بود...چقدر زشت...
این روزها من بغض کردم تا تو کتک نخوری،تو بغض کردی چون من و تو روبروی هم ایستادیم.
این روزها ایران دو نیم شد.ایران من،ایران تو،ایران ما...
این روزها من گریستم چون ترسیدند همه و خشمگین شدند همه و نگاهها پر شد از کین و نفرت.
کاش این روزها را وطنم طور دیگری در تاریخش ثبت میکرد...
امروز بروشوری دیدم که یکی از دوستان خیلی وطن دوست(!!!) برداشته بود از سفر دوبی با خودش آورده بود.
این بروشور معرفی کشور دوبی بود به همراه نقشه ی دوبی و معرفی مکان های دیدنیش و ...
بروشور رو کامل نگاه کردم!
ئه ئه ئه ئه...!!!!
ندیدم مثل کورها!
وقتی داشتم بروشور رو بهش پس میدادم یهو چشمم خورد به...
به...
به عبارت بزرگ"ARABIAN GULF"!!!!!!!!!!!!!!!!
خونم به جوش اومد.
خون جلو چشمامو گرفته بود!
تو روح هرچی عربه!
"خلیج فارس" ما رو به اسم خودشون زده بودن خلیج عربی!
نتونستم خودمو کنترل کنم.
فندک رو برداشتم و قسمت"ARABIAN" رو آتیش زدم!
بعد هم با ماژیک بزرگ نوشتم خلیج همیشه فارس!
تو روح عرب جماعت!
(به همین دلیل پاپتی از امروز گچ پژه!!!)
چرا که عربهای لالمونی گرفته گچ پژ ندارن!
هاهاها...!
خلیجِ همیشه فارس!
"هوا که تاریک میشود،
دوباره ترس از نخوابیدن آزارش میدهد.
یک ماهی میشود که به محض رفتن در رختخواب،خواب از چشمهایش میرود و تا ساعتها برنمیگردد.وقتی حتی آخرین لامپ خانه همسایهها خاموش میشود،او هنوز بیدار است و مرتب از این دنده به آن دنده میشود.
حتی کتاب خواندن هم اثرش را از دست داده و دیگر پلکهایش را سنگین نمیکند.
خیلیها برایش توصیههایی کردهاند از تمرینات ورزشی پیش از خواب گرفته تا خوردن دمکرده گیاهان مختلف اما هیچ کدام ثمری ندارد.
حالا او مانده است با شبهایی که با نخوابیدن سپری میشود و روزهایی که از شدت خوابآلودگی توان انجام هیچ کاری را ندارد."
این داستان منه و شبهایی که چشمام مثل جغد که نه،خود جغد باز باز میشود و یکی میگوید فلان چیز را بخور،یکی میخندد و میگوید "اینسامنیا" گرفته ای و کسی راهی برایم ندارد...
نخوابیدن خوبه،اما نه 3 هفته نخوابیدن...!!!