هرشب بغضی دارم فروناخوردنی...
هر شب و هر شب میبارم و هیچ کس نیست بپرسد چرا؟
بغض فریادهای کسی که زیر زور رفته...
بغض بوی پیراهنی که هر شب مادری در غم نبود فرزندش با آن به خواب میرود...
بغض بوی خاک و عطر گلی که آمیخته اند بر مزار کسی که هجرتش داده اند...
بغض دلخوشیهایی که خنده ای ماسیده شد بر روی لبانمان...
بغض ما بودنمان که تابش نیاوردند...
بغض فریادهایم که گوش کر جهان شنوایش نیست...
شاید هم آنقدر خدا خواب است که نمیشنود...
بغض فریادهایی که دارم اما باید در گلو خفه کنم...
بغضی که الآن بارید و چشمانم توان دیدن برای نوشتن را ندارند...
بغضی ک امشبم را پر کرد،ابری سنگین است و بندبیا نیست...
...
...
پر از احساس بو د متنت و چشمهای من رو هم اشک تار کرد.آسمان هم مثل خود ما فعلا پشت میله ها اسیره .اشکهامون هم زلال نیست و بوی خون میدهامشب برای من خیلی سنگین گذشت ...
کاش همه چی اینقد تاریک و سرد نبود.کاش به جاش خنده و شادی از کلمه هامون می ریخت.کاش.